نوشته شده توسط : علی افسری نژاد

دل نوشته ای به بهانۀ دوم آبان ماه سالروز تولدم

بیست و دو سال پیش مثل چنین شبی،ساعت نه و نیم  در

بیمارستان راضیه فیروز کرمان متولد شدم...

یک سال دیگر هم گذشت...و دوباره دوم آبان - ۲۴ اکتبر -

رسید....

اما این بار دوم آبان سال ۱۳۹۰...یک سال با تمام خاطرات

 خوب وبد....

این یک سال خیلی چیزها آموختم ...این یک سال از تمام

سالهای عمرم برایم پر بارتر و آموزنده تر بود...

شاید به اندازه ی چند سال

تجربه پیدا کردم و پخته تر شدم....

الان که نگاهی اجمالی به این یک سال می اندازم و همچون

"پرده ی سینما" از مقابل چشمانم می گذرد در مورد خیلی

مسایل به خودم آفرین و مرحبا میگویم و در مورد برخی دیگر

چه نیک و چه بد  از خودم تعجب

می کنم که چرا این یک سال بعضی حرفها را که نباید می زدم

 ، زدم... بعضی کارها را نباید می کردم، چرا کردم ...

و بعضی افکار را نباید در

خود می پروراندم چرا پرورش دادم......

این یک سال آموختم که باید عاشق خدا بود تا معشوق خلق شد...

آموختم که باید دور باشم و دوست باشم...

آموختم که هرگز دو چیز را فراموش نکنم اول خدا را

و دوم مرگ را...

یاد گرفتم که همیشه ماندن دلیل بر عاشق بودن نیست...

خیلی ها می روند که ثابت کنند تا ابد عاشقند...

آموختم که گاهی در تنگناهای زندگی که احساساتی فکر

 و عمل می کنم باید تامل کرد و به فریادهای عقل نیز گوش

داد و عقل را در مقابل احساس خوار و زبون ننمایم...

چرا که باید عقلانی فکر کرد و همه ی ما کور کورانه و

 زود قضاوت نکنیم...

یاد گرفتم که نباید همه ی درون را برای هر کسی بیرون 

ریخت و یک رنگ و خالصانه بود...

 

آموختم که افراط در هر چیزی خوب نیست حتی در کارهای

 خوب...حتی در تواضع....حتی در.......

خدایا تو به من آموختی که همه را مانند خود نپندارم و

از دید خودم به آنها نظر نکنم...

به قول سهراب سپهری چشمها را باید شست.....

پروردگار مهربانم تو به من یادآوری کردی که هیچ گاه تنهایم 

نمی گذاری و همیشه با منی حتی اگر من از یاد تو غافل باشم...

آفریدگار من تو به من آموختی که به هیچ کس جز تو اطمینان و

اعتماد نکنم...

خدای بزرگ تو به من آموختی که اگر از روی حکمت دری

را به "ظاهر" بر روی ما بنده ها می بندی هزاران در را از

خزانه ی رحمتت بر ما می گشایی...

مهربانا تو به من آموختی که چگونه می توان به سوی

کمال رفت و چگونه می توان عوض شد وتغییر کرد...

تغییر در افکار...رفتار...

 گفتار...میل به تعالی و رشد...

خداوندا می دانم همیشه نباید کسی باشد تا با او درد

دل کرد...گاهی باید با خودت درد دل کنم و حرف دلم را

 به تو بزنم...

خدایا تو بهتر از هر کس می دانی که علی به چه می اندیشید و

می اندیشد و چه  در درونش گذشته و می گذرد...

الها...فقط تو می دانی که چه وقتها علی به خاطر دیگران

 شکست خورد اما دم بر نیاورد...

به خاطر دیگران متهم شد اما دلیل نیاورد

و در مقابل جملات آنها سکوت کرد...

خدایا تو شاهد باش که چه وقت ها خودم را وقف دیگران کردم

بدون هیچ انتظاری و توقعی ،حتی بدون آنکه بگذارم بفهمند.....

و .... و ... و....

از آن روزی بگویم که.........

نه گاهی سکوت بهترین ابزار است.....

درونم پر از نا گفتنی هاست که شاید....

خداوندا به قول پیر هرات مرا آن ده که آن "به" و مگذار

ما را به "که" و "مه"....

این یک سال از خیلی ها خیلی چیز ها یاد گرفتم...خوب و بد...

اما بدها را یاد گرفتم و می دانم که نباید به آنها عمل کرد

همچون لقمان حکیم...

همچون لقمان حکیم: فهمیدم که نباید کسی را مسخره کرد، شاید

قهرمان دنیای خویش باشد...

تا می توانم دلی را به دست آورم....

 

خدایا از تو ممنونم به  خاطر سر نوشتی که برای من

نوشتی...و به من فهماندی که گاهی برخی وقایع زندگی که

 به ظاهر ناخوشایندمان است جاده ای هستند برای رسیدن به

اوج...هر شکستی مقدمه ی پیروزی های بسیار بزرگتری است...

خدایا از تو ممنونم  که هزاران در، برای موفقیت ، برای

رسیدن به اوج به سویم باز کردی...از تو

ممنونم که امید و انگیزه ای فراوان تر از پیش به من بخشیدی

 که به سوی اهداف جدیدم گام بر دارم...

پروردگار من، فقط به تو امیدوارم و فقط به تو توکل می کنم...

برای جشن تولد خیلی ها ، علی ، کنارشان بود که مبادا احساس

تنهایی و دلتنگی کنند... اما بیست و دومین سال زندگیم را

در حالی در فصل پاییز جشن می گیرم که کرمان هستم و تنها...

اما نه....تنها نه....خدا در این جشن شرکت می کند و او به من

تبریک میگوید...

خدایا از تو سپاسگزارم...

 

بیست و دو سال گذشت....آخرین خطِ سیصد و شصت و پنجمین

ورقِ ِ بیست و دومین دفترِ زندگیم هم پر شد...و رسیدم سر

خط...دفتری تازه و ورقی نو....

بارخدایا ,اگر من اندوهگین شوم ساز و برگ من تویی.....

و گاه که نومید و محروم شوم امید من توهستی....

و اگر گرفتار  اندوهی سخت گردم به تو پناه میجویم و

روی میآورم...

پس برای من (و همه) آسایش و آسودگی و تندرستی کرم فرما.....

پروردگار عالمیان آنانکه در تنهاترین تنهاییم تنهای

 

تنهایم گذاشتند، تو در تنها ترین تنهاییشان تنهای

 

 تنهایشان مگذار.....

 

خدایا چنان کن سرانجام کار         تو خشنود باشی و ما رستگار

 

 امیدوارم خداوند با عنایت و یاری خود مرا به اهداف والایی که 

دارم برساند.

از همه عزیزانی که با پیام تبریک و ایمیل مرا مورد لطف و 

بزرگواری خود قرار داده اند و از همچنین خانواده ی بسیار

 مهربانم بی نهایت متشکرم.از خداوند متعال برای همه

بهروزی و کامیابی خواهانم.

با ادای احترام

علی افسری نژاد

 

دوم آبان ماه ۱۳۹۰



:: بازدید از این مطلب : 469
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : یک شنبه 8 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی افسری نژاد
به زودی برای سالروز تولدم ۲ آبان ماه مطلبی خواهم نوشت

پس بدرود تا ان زمان....



:: بازدید از این مطلب : 626
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : یک شنبه 8 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی افسری نژاد

شاگرد عاشق

پسری جوان که یکی از مریدان شیفته "شیوانا" بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از "ابر نیمه تمام" پرسید:" چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!"

پسر گفت:" هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!"

شیوانا گفت:" اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند."

"ابرنیمه تمام" کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:" به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم."

شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"

دو هفته بعد "ابر نیمه تمام" نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود." شیوانا تبسمی کرد و گفت:" اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!" پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:" حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر  شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!"

شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"

پسرک راهش را کشید و رفت. یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:" هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و "ابر نیمه تمام" هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد."

یک ماه بعد خبر رسید که "ابر نیمه تمام" بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.

یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی "ابر نیمه تمام" پرداخت و گفت: " این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!"

شیوانا تبسمی کرد و گفت:"دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه "ابر نیمه تمام" بگوید. از این پس نام او "تمام آسمان" است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از "تمام آسمان" بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک "تمام آسمان " برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است."



:: بازدید از این مطلب : 493
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : یک شنبه 8 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی افسری نژاد
گشاده دست باش ،جاری باش ، کمک کن ((مثل رود))

با شفقت و مهربان باش ((مل خورشید))

اگر کسی اشتباه کرد آن را بپوشان ((مثل شب))

وقتی عصبانی شدی خاموش باش ((مثل مرگ))

متواضع باش و کبر نداشته باش ((مثل خاک))

بخشش و عفو داشته باش ((مثل دریا))

اگر می خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش ((مثل آیینه))

منبع:وبلاگ دلتنگیها



:: بازدید از این مطلب : 506
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : یک شنبه 8 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی افسری نژاد
گشاده دست باش ،جاری باش ، کمک کن ((مثل رود))

با شفقت و مهربان باش ((مل خورشید))

اگر کسی اشتباه کرد آن را بپوشان ((مثل شب))

وقتی عصبانی شدی خاموش باش ((مثل مرگ))

متواضع باش و کبر نداشته باش ((مثل خاک))

بخشش و عفو داشته باش ((مثل دریا))

اگر می خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش ((مثل آیینه))

منبع:وبلاگ دلتنگیها



:: بازدید از این مطلب : 580
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 مهر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی افسری نژاد

خدایا !

 

آنکه در تنها ترین تنهایی ام تنهای تنهایم گذاشت،به حق دل تنها ترین

 

تنها کسش در تنها ترین تنهایی اش،

 

تنهای تنهایش مگذار



:: بازدید از این مطلب : 593
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 مهر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی افسری نژاد
خیلی وقت است که دلم برای کسی تنگ است .
خیلی وقت است این دل بهانه میگیرد .
دلم تنگ است و از این دلتنگی چشمهایم بارانیست .
چشمهایم بارانیست و دلم هوای او را کرده است .
یک عالمه درد دل در این دل خسته نهفته است .
دلم تنگ است برای لحظه ای دیدار ، برای لحظه ای نگاه به چشمانش .
دلم برای کسی تنگ است که او در کنارم نیست .
دلم بدجور هوایش را کرده است .
در این حال و هوا ، در این لحظه های پر از تنهایی آرزو داشتم او در کنارم بود .
حالا که در کنارم نیست احساس تنهایی میکنم و این دل در حسرت یک لحظه دیدار با اوست .
این دل بی طاقت برای کسی تنگ است .
کسی که آتش دلتنگی را در دلم نشانده است ، اما در کنارم نیست تا این آتش را خاموش کند .
 و همچنان این آتش، قلبم را می سوزاند .
خیلی وقت است دلتنگ کسی هستم .
خیلی وقت است دلم هوای کسی را کرده است .
به چه کسی بگویم درد این دل را ، من که به جز او همدلی را ندارم .
به چه کسی بگویم راز این دل را ، من که به جز او همرازی را ندارم .
 در کنار چه کسی قدم بزنم ، نگاه به چشمان چه کسی کنم ، دستان چه کسی را بگیرم مگر به جز او چه کسی را دارم .
در این دنیای بزرگ تنها اوست که مرا دلتنگ خودش کرده است .
کاش در کنارم بود ، کاش تنها لحظه ای او را میدیدم تا درد این دل پر از نیاز را به او میگفتم ، درد دلتنگی هایم را برایش میگفتم .
دلم برای کسی تنگ است ، ولی او کجاست که بداند در این گوشه از این دنیا دلی است که در حسرت دیدار با او  همچنان چشم به راه نشسته است ...؟



:: بازدید از این مطلب : 775
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 مهر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی افسری نژاد

شاعر از کوچه ی معشوق گذشت

     لیک شعری نسرود

          نه که معشوقه نداشت

               نه که سرگشته نبود

                   سال‌ها بود دگر کوچه‌ی معشوق خیابان شده بود...



:: بازدید از این مطلب : 527
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 مهر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی افسری نژاد

آورده اند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت . چون به کوفه رسید ، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد . عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد . از قضا به خرابه اى رسید . زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید . در گوشه مرغک مردارى افتاده بود ، آن را به زیر لباس کشید و رفت .

 عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد . در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد . چون زن به خانه رسید ، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم ! مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .

عبد الجبار که این را شنید ، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید . گفتند : سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است . او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند .

عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست . بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد . هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند ، وى به پیشواز آنها رفت . مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد . چون چشمش بر عبد الجبار افتاد ، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان ! عبد الجبار ، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد .

 

در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد که :

(( انا لا نضیع اجر من احسن ))

 

ای قوم به حج   رفته کجایید    کجایید

                                     معشوق  همین  جاست بیایید   بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار   به دیوار

                                    در بادیه سرگشته شما  در   چه هوایید

گر صورت بی​صورت معشوق ببینیدده

                                    هم خواجه وهم خانه وهم کعبه شمایید

ده بار   از  آن راه   بدان   خانه برفتید

                                     یک بار از    این خانه بر این   بام  برآیید

آن خانه لطیفست نشان​هاش  بگفتید

                                     از خواجه   آن    خانه    نشانی بنمایید

یک دستۀ   گل کو اگر آن  باغ   بدیدید

                                     یک گوهر    جان   کو  اگر از بحر خدایید

با این همه آن رنج شما گنج  شما باد

                                     افسوس  که بر گنج  شما پرده شمایید



:: بازدید از این مطلب : 522
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 مهر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی افسری نژاد

تغییر کنید تا بهترین شوید

بهترین تغییرات، تغیراتی هستند که:

. از طرح خوبی برخوردار باشند.

. در جهت بهبود شما یا زندگی شما طرح شده باشند.

. محسوس باشند.

. به یاد ماندنی باشند.

. دوستان و خویشان در آن سهیم باشند.

. در دفتر زندگی درج شوند.

. در اعماق دل جان نفوذ کنند.

. دست یافتنی باشند.



:: بازدید از این مطلب : 553
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 مهر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی افسری نژاد

گفت ما را هفت وادي در ره است

چون گذشتي هفت وادي،درگه است

وا نيامد در جهان زين راه کس

نيست از فرسنگ آن آگاه کس

چون نيامد باز کس زين راه دور

چون دهندت آگهي اي ناصبور؟

چون شدند آن جايگه گم سر به سر

کي خبر بازت دهد اي بي خبر؟

هست وادي طلب آغاز کار

وادي عشق است از آن پس ، بي کنار

پس سيُم وادي است آن معرفت

پس چهارم وادي استغنا صفت

هست پنجم وادي توحيد پاک

پس ششم وادي حيرت صعبناک

هفتمين وادي فقر است و فنا

بعد از اين روي روش نبود تو را

در کشش افتي روش گم گرددت

گر بود يک قطره قلزم گرددت

 

 

وادي اول:طلب

ملک اينجا بايدت انداختن

ملک اينجا بايدت درباختن

در ميان خونت بايد آمدن

وز همه بيرونت بايد آمدن

چون نماند هيچ معلومت به دست

دل ببايد پاک کردن از هرچه هست

چون دل تو پاک گردد از صفات

تافتن گيرد ز حضرت نور ذات

 

وادي دوم:عشق

کس درين وادي بجز آتش مباد

وان که آتش نيست عيشش خوش مباد

عاشق آن باشد که چون آتش بود

گرم رو و سوزنده و سرکش بود

عاقبت انديش نبود يک زمان

درکشد خوش خوش بر آتش صد جهان

 

 

وادي سوم:معرفت

چون بتابد آفتاب معرفت

از سپهر اين ره عالي صفت

هر يکي بينا شود بر قدر خويش

بازيابد در حقيقت صدر خويش

سر ذراتش همه روشن شود

گلخن دنيا بر او گلشن شود

مغز بيند از درون نه پوست او

خود نبيند ذره اي جز دوست او

 

 

وادي چهارم:استغنا

هفت دريا يک شَمَر اينجا بود

هفت اخگر يک شرر اينجا بود

هشت جنت نيز اينجا مرده اي است

هفت دوزخ همچون يخ افسرده اي است

 

 

وادي پنجم:توحيد

رويها چون زين بيابان درکنند

جمله سر از يک گريبان برکنند

گر بسي بيني عدد، گر اندکي

آن يکي باشد درين ره در يکي

چون بسي باشد يک اندر يک مدام

آن يک اندر يک ، يکي باشد تمام

 

 

وادي ششم:حيرت

مرد حيران چون رسد اين جايگاه

در تحير ماند و گم کرده راه

گر بدو گويند"مستي يا نه اي؟

نيستي گويي که هستي يا نه اي؟

در مياني يا بروني از ميان؟

برکناري يا نهاني يا عيان؟

فانيي يا باقيي يا هردويي؟

يا نه اي هردو ، تويي يا نه تويي؟"

گويد:"اصلا مي ندانم چيز من

وان "ندانم" هم ندانم نيز من

عاشقم اما ندانم بر کيم

نه مسلمانم نه کافر پس چيم

ليکن از عشقم ندارم آگهي

هم دلي پر عشق دارم هم تهي"

 

 

وادي هفتم:فقر و فنا

بعد از اين وادي فقر است و فنا

کي بود اينجا سخن گفتن روا

عين وادي فراموشي بود

گنگي و کري و بيهوشي بود



:: بازدید از این مطلب : 496
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 مهر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علی افسری نژاد
  بدون شك در فرهنگ جهاني همه و اژه ها و كلمات به يك اندازه ساده و تعريف پذير نيستند. كلماتي همچون آب، غذا، نان، پوشاك و... و اژه هايي هستند كه همگان بدون تفكر و انديشه معني آنرا درك كرده و ارزش و احدي براي آن قائلند. اما در مقابل و اژه هايي و جود دارند مثل «عشق» كه تأمل و غور بيشتري رامي طلبد و به طول تاريخ بشري در مورد آن تظريات متفاوت و گاه متناقض و جود دارد. روشن است عشق و احوال عاشقان موضوعي است گسترده و تا حدي پيچيده كه به راحتي نمي توان در مورد آن نظر داد. چرا كه ماهيت عشق امري فرامنطقي است كه در قالب الفاظ و كلمات نمي گنجد.
هر چه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق آيم خجل باشم از آن
عقل در شرحش چوخر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت
عده اي از محققان به بررسي تحليلي مفهوم عشق و آثار موجود در اين زمينه پرداخته و با تحليل محتوا و كالبدشكافي اين آثار به نتايجي دست يافتند. عده اي معتقدند «عشق» پديده اي است زميني بين دوانسان و در محدوده حالات بشري قابل تفسير است، در مقابل عده اي ديگر «عشق» را گوهري تابناك از عالم علوي مي بينند كه در قالب حركت انسان به سوي خداوند قابل توضيح و تفسير است. اين گروه معتقدند آنچه در ميان انسانها به عنوان عشق تلقي مي شود يك توهم و عشقي مجازي محسوب مي شود. گروه سومي هم هستند مي گويند: عشق ماهيتاً روحاني است اما مراحل و درجاتي دارد كه از عشق زميني مي تواند آغاز شود و تا مرحله عشق رباني رشد خواهد كرد. به عبارت ديگر، در اين رويكرد فرد ازعشق به يك انسان آغازكرده، در نهايت يا در قالب فرد به عشق آسماني دست مي يابد و يا عشق زميني را براي خود كامل نديده و به سوي عشق آسماني حركت مي كند.

مفهوم عشق
بامطالعه فرهنگ لغات و بستر (Webster) چنين برمي آيد كه روابط فرد با فرد ديگر از مرحله آشنايي آن دو با يكديگر آغاز شده و ممكن است مرحله به مرحله تعالي يافته و تا مرتبه عشق بالا رود.
۱) آشنايي (Acquaintance)
الف ـ شناسايي به كسي يا چيزي
ب ـ شخص يا اشخاصي كه كسي با او يا آنها آشناست.
۲) احترام (Respect):
الف: احترام در كاملترين معناي آن در مورد آن چيزي به جا آورده مي شود كه ستوده، با ارزش و افتخارآفرين بوده «پرچم ملي»، يا به شخصي به جاي آورده مي شود كه داراي چنين كيفياتي بوده باشد، و لي ما ممكن است به پايگاه يا اداره اي احترام به جا آوريم بدون توجه به اينكه چه شخصي در رأس آن قرار دارد.
ب ـ احترام ممكن است تماماً از يك جانب باشد، در حالي كه ارادت معمولاً دوجانبه است
پ ـ احترام در مرحله پايين تري از ميل قرار دارد.
۳ـ ميل (Esteem): الف: ميل نظري مساعد و يا سنجش مبتني بر ارزش است. بويژه ارزشي كه برمبناي مشخصات اخلاقي و روحي و احترام و ارادت بوده باشد. ب: صفاتي كه احترام ياتوجه شخصي را به خود جلب مي كند، قابليت و دارابودن استعداد تشخيص ارزش شخصي ارزشمند.
پ: برآورد يا قضاوتي از شايستگي يا ناشايستگي عقيده، ارزشمندي.
۴ـ ارادت (Regard) الف: ارادت به يك شخص نظريه اي رواني يا عاطفي است كه از احساس عظمت او همراه با دوستي صميمي و قلبي حاصل مي شود.
ب:ارادت از محبت و علاقه دورتر و كم حرارت تر بوده و لي از ميل نزديكتر و گرمتر است.
پ: ارادت بيشتر شخصي بوده، دوري آن از ميل كمتر بوده و ملاطفت و يژه اي را اضافه مي كند.
۵ـ علاقه (Attachment): علاقه دلبستگي است كه شخص رابه شخص يا شيء ديگر ربط و پيوند مي دهد. ما صحبت مي كنيم از دلبستگي يك انسان به مقصود و هدفش ؛ ربط و پيوند او به حزبش، يا به هرچيزي كه او به نحواستواري به آن علاقه مند است، و لي بدون حساسيت مخصوص نسبت به علاقه او به سرزمين يا اشيايي كه او ممكن است گرامي داشته باشد.
۶ـ محبت (Affection): محبت عبارت است از احساسات دوستانه، عميق، رقيق و كشش دائمي به سوي شخص و يا شيء و كمتر از عشق سوزاننده و شديد است.
۷ـ عشق (Love): الف: عشق رشته درهم پيچيده اي از هيجانات و عواطف روانيست كه موجب مي شود كسي تملك كس ديگر را ارزشمند دانسته، از آن لذت برده، و براي آن نياز و ميل شديد احساس كند، و از نيكي كردن يا كمك يا ايثار به ديگري مشعوف شده و دامنه آن را افزايش و توسعه دهد.
ب: عشق دوست داشتن و ميل از روي اشتياق يا پرواز و خروج روح به سوي چيزي است عالي و باشكوه. بسيار زيبا و مطبوع و دلپسند به نظر مي رسد.
پ: عشق يك محبت نيرومند و پرجاذبه درمورد يك شخص، يا يك شيء و كشيده شدن به سوي آن شخص يا شيء.
ت: عشق شديدتر، جذابتر و لطيف تر از رفاقت و دوستي است و شديدتر، تكان دهنده تر و احتمالاً سوزاننده تر از محبت است.
ما از عشق سوزان محبت عميق و لطيف دوستي نزديك، استوار و نيرومند مي گويم.
به نظر مي رسد در سير تدريجي و تكاملي مفهوم عشق از رهيافت بالا بخشي از ابهامات ابتداي بحث برطرف شده باشد. چرا كه با اين روندملاحظه مي شود كه رسيدن به مفهومي به نام عشق مراتبي دارد كه دراين جدول ارائه شده است. البته اين را بايد دانست كه اين مفهوم ارائه شده، هرگز به شكل مطلق مطرح نيست و بخصوص درآيين هاي شرقي و عرفاني مضامين ظريف و پرمفهوم تري از عشق لحاظ شده است.

معني عشق
بدون شك درك مفهوم عشق با استفاده از كلمات و و اژه ها دشوارترين عملي است كه مي خواهيم انجام دهيم و اين درحالي است كه حتي درباب ماهيت آن هيچ نظريه مشترك و پذيرفته شده اي و جودندارد.
اما بسياري از محققان معتقدند عشق نيروي محركه تمامي كائنات بوده و در همه اجزاي هستي ساري و جاري است.
برهمين اساس مي توان عشق را احساسي كيهاني دانست كه نهايت آن شهود است و شهود به مفهوم يكي شدن با روح جهان است.

تعابيري از حروف عشق
احمدغزالي عارف قرن ۶ هجري در رساله خود به نام «رساله السوايخ في العشق» اسرار مضمر در حروف عشق را چنين بيان مي دارد: «اسرار عشق در حروف عشق مضمر است: ع(عين) يعني چشم و ديده؛ ش(شين) يعني شراب شوق؛ ق(قاف) يعني قيام به دوست.
چون فردي عاشق بود آشنايي يابد؛ بدايتش (آغازش) ديده (عين) بود و ديدن عين اشاره بدانست در ابتداي كلمه عشق؛ پس شراب مالامال شوق خوردن گيرد و شين اشاره بدانست، پس از آن از خود بميرد و بدو زنده گردد و قاف اشارت است بر قيام به دوست.
عرفاي ديگر نيز هركدام از منظري حروف عشق را تفسير و تبيين كردند.
مولوي مي گويد:
عشق است زهرچه آن نشايد، مانع
گر عشق نبودي، ننمودي صانع
داني كه حروف عشق را معني چيست؟
عين عابد و شين شاكر و قافست قانع
اما سنايي تفسير عشق را منوط به درك دروني آن مي داند:
«عين و شين و قاف را آنجا كه درس عاشقي است
جز كه عين و شين و قاف است و دگر تفسير نيست
نجم الدين رازي نيز دراين باره به زيبايي چنين گفته است:
عشق بي عين است و بي شين است و بي قاف اي پسر
عاشق عشق چنين هم از جهان ديگر است
شمار ديگري از عرفا لغت عشق را ريشه يابي كرده و نوشته اند كه:
عشق را در لغت افراط در دوست داشتن و محبت تام معني كرده و آن را از ماده عشقه گرفته اند و آن گياهي است كه در فارسي به نام «لبلاب»ناميده مي شود؛ و داراي برگهاي نسبتاً درشت و ساقه هاي نازك بلند است كه به درخت مي پيچد و بالامي رود و به هيچ حيله بازنمي شود و درخت را مي خشكاند.
مي گويند چون اين حالت براي انسان دست دهد او را رنجور و ضعيف مي كند و رونق حيات او را مي برد. عشق صوري جسم صاحبش را خشك و زردرو كند. اما عشق معنوي بيخ درخت هستي عاشق را خشك سازد و او را ازخود بميراند.

فرق بين دوست داشتن و عشق و رزيدن
بين دوست داشتن و عشق و رزيدن تفاوت است. در دوست داشتن تعهدي و جودندارد، عشق و رزيدن تعهد است.
به همين علت است كه مردم زياد راجع به عشق حرف نمي زنند. بخصوص در دنياي امروز مردم كمتر به سراغ عشق مي روند. چرا كه درجوهره عشق تعهد و جوددارد. عشق درگيرشدن و خطركردن است و فرد را ازمرزهاي خود عبورداده و به سوي تعالي مي برد.
اما در دوست داشتن هويت فردي و گرايش به خودمحوري و جوددارد.
برهمين اساس است كه عده اي معتقدند بين عشق معمولي و عشق روحاني تفاوتي نيست. چرا كه عشق اصلاً روحاني است و عشق هرگزنمي تواند معمولي باشد.
علاقه و دوست داشتن تصنعي و سطحي است و لي عشق نافذ است، به عمق و جود رخنه مي كند. روح شخص را لمس مي كند.
بنابراين گزافه نيست اگر بگوييم هيچ عشقي معمولي نيست.

منبع:باشگاه اندیشه



:: بازدید از این مطلب : 540
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 مهر 1390 | نظرات ()